ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بزرگترین عشقی که می توان متصور شد ریخت ...
خدا
کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هرگاه آدرس منزلمان را میدهیم بدانیم
از گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه میرسیم!
نکند عکس شهدا را ببینیم و عکس آنها عمل کنیم..
بغض کرد ... یادش آمد : مرد گفته بود سپرت را بفروش و با پولش زندگی بساز برای فاطمه ام اما نگفته بود : دخترم ، خودش سپر می شود برایت ...
یوسف می دانست که تمام درها بسته اند ؛
اما بخاطر خدا و تنها به امید او ،
به سوی درهای بسته دوید و تمام درهای بسته برایش باز شد ...
اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شدند ؛
تو هم بخاطر خدا و با اعتماد به او ، به سوی درهای بسته بدو ،
چون :
خــدای تــو و یوســف یکـیــسـت ...