312

زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست، به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود… زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید,زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : “چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟”شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید: هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم، یادته؟ زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد ا گفت: “آره یادمه…” شوهرش به سختی‌ گفت: _ یادته که پدرت ما رو وقتی‌ که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟ _آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشست…) _یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان ؟! _آره اونم یادمه… مرد آهی می‌‌کشد و می‌‌گوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم…!! فرستنده : ATEFEH1831 2418 ۱۶ فروردین ۱۳۹۴ 13 ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪن؟ ﻣﺎﺩﺭﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺁﺩﻡ ﻭ ﺣﻮﺍ ﺭو ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩ،ﺍﻭنا ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻭﻣﺪ. ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ. ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﺗﮑﺎﻣﻞ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭘﺪﯾﺪ ﺍﻭﻣﺪ .. ﺩﺧﺘﺮﮎ ﮐﻪ ﮔﯿﺞ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺁﻓﺮﯾﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺗﮑﺎﻣﻞ ﯾﺎﻓﺘﻪ ﯼ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ … ﻣﻦ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﻢ! ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻟﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﻣﻦ ﺑﻬﺖ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ؛ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺧﻮﺩﺵ!!

23

عزیز که پُشتی ها و قالیچه ی ایوونو جمع میکرد، نشستم رو میله ها و پرسیدم: چرا جمع میکنی عزیزجون؟
گفت: مادر پاییز داره میشه برگا میریزه رو قالیچه، تمیز کردنشون سخته، کلافم میکنه!
یه نگا به موها حنابستش میندازم و یواش میگم: مامان میگه اونموقعها تا وسطا پاییز که هوا سرد شه، بساط ایوون پهن بود.
- اونموقعها این شکلی نبود مادر. که پاییز میشه تنگ غروبی دلت میخواد از غصه بترکه. پاییزاش یه شکل دیگه بود. شبا میشستیم دور هم انار خورون، گل میگفتیم، گل میشنفتیم. آقا جونت که رفت، دیگه پاییز اون پاییز نشد.
نگاش میکنم؛ روسریشو میگیره جلو صورتش و ریز میخنده: یادش بخیر یبار زهراسادات نشست انار دون کنه براش. گفت بده مادرت. انار با عطر دستا مادرته که خوردن داره..
میخندم باهاش: پس آقا جونم ازین حرفا بلد بود!
لپای بی جونش گل میندازن: اونموقع مث الان نبود مادر. دوس داشتن ورد زبون جوونا باشه. اونموقعها دوست داشتنو دون میکردن توو کاسه انار، گلپر میپاشیدن سرش..
آقاجونت که میخورد و میخندید
پاییز نبود دیگه
بهار میشد..!

داستان بوت

 

طنز مهدکودک

 

خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت.
بعد از کلی فشار... و خم و راست شدن، بچه رو بغل میکنه و میذاره روی میز، بعد روی زمین بلاخره با هزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که ... هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه میگه: این چکمه ها لنگه به لنگه است.
خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه نیفته هرچه تونست کشید تا بالاخره بوتهای تنگ رو یکی یکی از پای بچه درآورد.
گفت ای بابا و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه کرد که لنگه به لنگه نباشه؛ ولی با چه زحمتی که بوت ها به پای بچه نمیرفتن و با فشار زیاد بالاخره موفق شد که بوت ها رو پای این کوچولو بکنه که بچه میگه: این بوتها مال من نیست!!
خانم جوان با یه بازدم طولانی و کله تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبانگیرش شده، با خستگی تمام نگاهی به بچه انداخت و گفت آخه چی بهت بگم.
دوباره با زحمت بیشتر این بوت های بسیار تنگ رو در آورد. وقتی تمام شد پرسید: خب حالا بوت های تو کدومه؟
بچه گفت: همین ها بوت های برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره میتونم پام کنم....
مربی که دیگه خون خونشو میخورد سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره این بوتهایی رو که به پای این بچه نمیرفت به پای اون کرد. یک آه طولانی کشید و بعد گفت: خب حالا دستکشهات کجان؟ توی جیبت که نیستن.
بچه گفت: توی بوتهام بودن دیگه!!!!

منم ....

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن

مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن

به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن

به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشید

ن عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن

ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن

مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن

 

 

 

90

خوش باش که هر که راز داند داند که خوشی خوشی کشاند شیرین چو شکر تو باش شاکر شاکر هر دم شکر ستاند

3

آرایشی بهداشتی سلامتی  |  آرایشی بهداشتی سلامتی  

فروش ست سرویس بهداشتی -شلوارک لاغری-بالش ماساژور

اسباب بازی و سرگرمی  |   اسباب بازی و سرگرمی 

کلاه جادویی-توپ جادویی هاور بال-حباب ساز-تبلت کودک

پوشاک |   پوشاک

شال محرم-تیشرت محرم-تیشرت پرسپولیس-مانتو ایسان

عطر و ادکلن  |  عطر و ادکلن 

 فروش انواع عطر و ادکلن مردانه و زنانه فروش ادکلن مردانه جوپ هوم

 

خرید زیور الات  | خرید زیور الات 

دستبند-ساعت کاسیو-انگشتر-ساعت مردانه-ساعت زنانه

خرید کارتون و انیمیشن  | خرید کارتون و انیمیشن 

ماجراهای اسکار سریال ایرانی-سریال خارجی

6

بکلینک|ارزان|ارزون | بکلینک دائمی | بک لینک

شاید شما هم به این فکر افتاده ایم که چرا رقبا در صفحه اول گوگل هستند ولی ما نتوانسته ایم به صفحه اول گوگل برسیم؟

شما با کمک بک لینک های ما می توانید به صدر نتایج سعود کنید.
با خرید بک لینک ارزان و نیز خرید بک لینک دائمی می توانید خیال تان را از بایت پشتوانه سایتتان راحت کنید و به سمت نتایح اول موتور های جستجو حرکت کنید.
البته نکته تاثیر گذار غیر از بکلینک ارزان و بکلینک دائمی بحث رپرتاژ آگهی  و لینک بیلدینگ است که از اهمیت خاصی در الگوریتم گوگل برخوردار است.
در رپرتاژ اگهی شما یک متن اختصاصی در سایتهایی که دارای اتوریتی بالایی هستند قرار می دهید و این باعث میشه که گوگل سایت شما رو سایت مرجع شناسایی کند و  در نتایج بالا بیایید.    خرید بک لینک ارزان   خرید بک لینک
 

دل...

چه بخواهم 

زخدا بهتر از این
که خودش پنجره ی باز اتاقت باشد
عشق 
محتاج نگاهت باشد
خلق لبریز دعایت باشد
و دلت تا به ابد
وصل خدایی باشد
که
همین نزدیکیست...
 

مقاله

پرمودا باترا روانشناس هندی می‌گوید : بزرگ‌ترین آتش‌های جهان را با یک فنجان آب می‌توان خاموش کرد. کافیست زمان را در یابید. یعنی به موقع اینکار انجام گیرد. زمانی که جرقه‌ای زده شد و آتش به تازگی در حال خود نمایی است همان موقع با یک فنجان آب آتش خاموش می‌شود. آسیب‌ها و گناهان را نیز در همان آغاز باید مهار کرد. بی مبالاتی و اهمال دامنه آنرا به سراسر زندگی گسترش داده و خاموش کردن آن کار بسیار دشوار و گاهی ناممکن خواهد بود .

پادشاه

ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﻰ ﺑﺎ ﻧﻮﻛﺮﺵ ﺩﺭ ﻛﺸﺘﻰ ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ ﺳﻔﺮ ﻛﻨﺪ، ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺁﻥ ﻧﻮﻛﺮ ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﻳﺎ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺩﻳﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺭﻧﺠﻬﺎﻯ ﺩﺭﻳﺎﻧﻮﺭﺩﻯ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﻭ ﺯﺍﺭﻯ ﻭ ﻟﺮﺯﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﻰ ﺗﺎﺑﻰ ﻛﺮﺩ، ﻫﺮﭼﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻟﺪﺍﺭﻯ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺁﺭﺍﻡ ﻧﮕﺮﻓﺖ، ﻧﺎﺁﺭﺍﻣﻰ ﺍﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺁﺳﺎﻳﺶ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻫﻢ ﺯﺩ، ﺍﻃﺮﺍﻓﻴﺎﻥ ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﻓﻜﺮ ﭼﺎﺭﻩ ﺟﻮﻳﻰ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺣﻜﻴﻤﻰ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ( (ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﻫﻰ ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻳﻘﻰ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ. ) ) ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﭼﻨﻴﻦ ﻛﻨﻰ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﻟﻄﻒ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺍﻯ. ﺣﻜﻴﻢ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺑﺪﻩ ﻧﻮﻛﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻳﺎ ﺑﻴﻨﺪﺍﺯﻧﺪ. ﺷﺎﻩ ﭼﻨﻴﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﻰ ﺭﺍ ﺻﺎﺩﺭ ﻛﺮﺩ. ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻳﺎ ﺍﻓﻜﻨﺪﻧﺪ. ﺍﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﻏﻮﻃﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺭ ﺩﺭﻳﺎ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﻰ ﺯﺩ ﻣﺮﺍ ﻛﻤﻚ ﻛﻨﻴﺪ! ﻣﺮﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﻴﺪ! ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﻮ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﻛﺸﺘﻰ ﻛﺸﻴﺪﻧﺪ. ﺍﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﻯ ﺍﺯ ﻛﺸﺘﻰ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﭼﻴﺰﻯ ﻧﮕﻔﺖ. ﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺣﻜﻴﻢ ﺗﻌﺠﺐ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ( (ﺣﻜﻤﺖ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻏﻠﺎﻡ ﮔﺮﺩﻳﺪ؟ ) ) ﺣﻜﻴﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ( (ﺍﻭ ﺍﻭﻝ ﺭﻧﺞ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭽﺸﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻗﺪﺭ ﺳﻠﺎﻣﺖ ﻛﺸﺘﻰ ﺭﺍ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﻧﺴﺖ، ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺎﻓﻴﺖ ﺭﺍ ﺁﻥ ﻛﺲ ﺩﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﻗﺒﻠﺎ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﻣﺼﻴﺒﺖ ﮔﺮﺩﺩ. ) )