شوق بودن هست اما بی توحاضر نیستم
ساحلی هستم که با دریا مجاور نیستم
تکیه دادم بر غرور کهنه پوسیدام
تازه شاه ناشی ام سیّاس ماهر نیستم
طعنه بر موی سفید ای عمر بیهوده مزن
عشق دیر آمد به خانه من مقصّر نیستم
غربت پیغمبری دارم که بین قوم خویش
با زبان گریه میگوید که ساحر نیستم
خمره حمل شرابم خرده بر حالم مگیر
خوب میدانم که خود ای شیخ طاهر نیستم
حسن حسن زاده
برچسبها: دریا , ساحل , عمر , سحر
با نام گل هوا که معطر نمیشود
هرکس که فاطمه شده کوثر نمیشود
وقتی علی گرفته دلش را حصار غم
تا هست فاطمه مژه اش تر نمیشود
خاک زمین طلا بشود در مقام با
یک وصله چادر تو برابر نمیشود
قدر تو بهاست عقیق دل نبی
غیر از علی برای تو چنبر نمیشود
شاگرد مکتب تو که روح الامین شود
شیعه به غیر مالک اشتر نمیشود
جبرئیل هم اگر نشود خادم شما
هرگز امین وحی مطهر نمیشود
لرزیده کائنات به اعجاز خطبه ات
هرگز حریف حرف تو لشگر نمیشود
راه محب فاطمه از ناصبی جداست
با دشمن تو شیعه برادر نمیشود
حسن حسن زاده
برچسبها: کوثر , علی , شیعه , عقیق
جان من بازآ که در یاد تو پا بستم هنوز
باد سهم دست اندازی به گیسوی تو داشت
هر چه کوشش میکنم کوتاه تر دستم هنوز
شوق کوچ از این دیار از میل ماندن بیشتر
پای حرف رفتنم از بعد تو هستم هنوز
هر زمان مهمان شده یادت مسافر گشته خواب
در هجوم خاطرات تو کمر بستم هنوز
تو بمان زیبا ترین تصویر هر رؤیای من
باهمین مهمان شدن های تو دلبستم هنوز
حسن حسن زاده
برچسبها: عطر , شوق کوچ , گیسو , مهمان
تو با رقیب همدل و از من رمیده ای
چون اشک از غرور نگاهم چکیده ای
تو چون نسیم می وَزی از کوی خاطرات
من را چو برگ در پی یادت کشیده ای
میبینمت ولی به وصالت نمیرسم
مثل سراب در تن صحرا تنیده ای
باید تو را میان غزل ها بجویمت
تو در ضمیر شعر و غزل ها تپیده ای
پایان اگر نداشت چرا در مسیر عشق
در نیمه های راه به آخر رسیده ای..؛
حسن حسن زاده
برچسبها: رقیب , اشک , سراب , غزل
یاد تو قاب گشته به دیوار خاطرم
در جام آه و اشکِ خودم دیده ام تورا
من با خیال نازک حافظ معاصرم
کعبه است چشم تیره ات ای قبله گاه من
مومن منم که سمت نگاه تو زائرم
در پستوی خیال فراموشم از خودم
آخر چه کرده ای که من از خود مهاجرم
دیروز شاه مستبدِّ عقل بودم و
مشروطه خواهِ عشق تو امروز حاظرم
حسن حسن زاده
برچسبها: مشروطه خواه , حافظ , شاه , خاطره
دل را به راه عشق زمینگیر کرده ای
شور جوانی ام به تماشای تو گریخت
ای بی خبر ببین که مرا پیر کرده ای..!
تو در همین حوالیِ بین خیال و عقل
در پیچ و تاب خاطره ها گیر کرده ای
خو کرده ام به آمدن ناگهانی ات
خود را به رعد و زلزله تعبیر کرده ای
مضمون شب نوشت های تمام سال
رؤیای ناتمام شبم دیر کرده ای..؛
حسن حسن زاده
برچسبها: راه عشق , خیال , عقل , رعد